علم دینی
آنچه در این پرونده میخوانید دیدگاه صاحب نظران فرهنگستان علوم اسلامی قم در رابطه ی دین و علم می باشد.
 
 
 
 
کد مطلب: 714
حجت الاسلام خاکی قراملکی
ضرورت فلسفه شدن اسلامی در تقابل با فلسفه شدن غربی
لزوم تحول فلسفه در سه سطح موضوع،روند و غایت
تاریخ انتشار : سه شنبه ۷ دی ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۲۶
 
مرحوم استاد سید منیرالدین حسینی الهاشمی براساس دغدغه دین مدارانه ای که داشت به دنبال تحقق دین حداکثری در عرصه اجتماعی و تمدنی بوده است. ایشان می خواست، اسلام در مقام اقامه و سرپرستی اجتماعی موفق عمل کند. استاد حسینی معتقد بود که حقیقت دینی باید به تمدن منتهی شود. تفسیرش از دین هم فراتر از تفسیرهای موجود بوده. وقتی دین را مورد تفسیر قرار می داد، می گفت: دین تناسبات حاکم بر جریان ولایت و تولی است.
 
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی فرهنگستان علوم اسلامی قم، حجت الاسلام خاکی قراملکی عضو هیئت علمی و عضو گروه فلسفه شدن اسلامی فرهنگستان علوم اسلامی قم می باشد که در گفتگویی به ضرورت تغییر و تحول فلسفه در سطوح مختلف پرداختند.


ضرورت فلسفه شدن اسلامی در تقابل با فلسفه شدن غربی

(لزوم تحول فلسفه در سه سطح موضوع،روند و غایت)

۱- تغییر ماهوی فلسفه در عصر جدید


سوال: با تشکر از استاد خاکی قراملکی، لطفا به عنوان سوال اول، جایگاه فلسفه در ساختار علم را به صورت کلی تبیین بفرمایید.

بسم الله الرحمن الرحیم. سوال شما ناظر بر این نکته است که در وضعیت موجود و در فضایی که مدرنیته به عنوان یک پارادایم غالب، تمام ابعاد و ساحات زندگی را پوشش داده است، فلسفه چه جایگاهی دارد؟ آیا فلسفه توانسته در تمدن مدرن حضور جدی داشته باشد؟ یا این که در هژمونی مدرن فلسفه جایگاهی ندارد؟

فلسفه در عصر جدید، به لحاظ ماهوی دچار تغییر شده است، به صورتی که کارکرد فعلی آن با مدرنیته قابل تفکیک نیست؛ هماهنگی پارادایم مدرنیته به فلسفه آن برمی گردد، عقلانیتی که توانسته این روابط و مناسبات فردی و اجتماعی را هماهنگ کند، عقلانیتی فلسفی است؛ نکته دیگر اینکه عقلانیت موجود، قطعاً با قرائت اسلامی همخوانی ندارد. لکن توانسته مدرنیته را پشتیبانی کند. اساس هژمونی مدرن به این پایگاه فلسفی بر می گردد؛ حال باید تعیین کرد که چه شاخصه هایی در این فلسفه مدرن وجود دارد که توانسته این فلسفه را به یک عقلانیت مسلط بر همه حوزه های زندگی تبدیل کند.

سوال این است که آیا فلسفه مدرن، همان فلسفه قبل از مدرنیته است؟! آیا این فلسفه همان فلسفه ارسطو، سقراط و امثالهم است که توانسته در عصر جدید به این کارآمدی های جدید منجر شود یا نه این فلسفه یک تغییر ماهوی پیدا کرده است؟! یعنی این فلسفه یا عقلانیت فلسفی موجود، دچار تغییر «جهت، روش و موضوع» شده که توانسته کارآمدی داشته باشد؟ به طور خلاصه می توان گفت: فلسفه در عصر جدید - از قرن ۱۶ و ۱۷ به بعد - دچار تغییراتی بنیادین شده است. فلسفه ها در عصر جدید دیگر دنبال تحلیل "چرایی" و "چیستی" عالم نیستند، بلکه یک تحول کارکردی پیدا کردند به این که می خواهند شدن، "تغییر و چگونگی" عالم را تفسیر کنند. چنین تغییری، یک تغییر پارادایمی در فلسفه است. یک شیفت پارادایمی که رسالت و وظیفه فلسفه را از توصیف صرف نسبت به جهان، توصیفی که فقط بخواهد دغدغه های غایت انگارانه فرد را تأمین کند، به توصیفی که به دنبال تغییر جهان است، عبور داده است. به بیان مارکس فلاسفه دیروز به دنبال تفسیر جهان بودند و فلاسفه عصر جدید به دنبال تغییر جهان هستند.


- فلسفه به مثابه تکنولوژی کاربردی در حیات اجتماعی

سوال: چه عواملی سبب این تغییرات شده اند؟ آیا این یک سیر تکاملی است؟

فلسفه ها تا دیروز حضور پر رنگی در زندگی اجتماعی نداشتند، فلسفه صرفاً مهارت های ذهنی سنگین انتزاعی بود که در بخشی از جدال های فکری کاربرد داشت. اما بعد از رنسانس و به دنبال انقلاب های فرهنگی، به نظر می رسد فلسفه از یک تغییر جهت خبر می دهد؛ به این معنا که خود فلاسفه غرب می گویند: اصلا ما فلسفه را می خواهیم برای اینکه بتوانیم در جهت معیشت و زیست جهانی استفاده کنیم. در مقدمه جلد چهارم کتاب تاریخ فلسفه کاپلستون، گسل فلسفه مدرن و سنتی به نحو دقیقی بیان شده است.

"فرانسیس بیکن" به صراحت اذعان می کند که این فلسفه را برای تأمین دنیایمان می خواهیم. این تغییر در غایات فلسفه ملازم بوده با این که خود متدلوژی و متد فلسفه هم تغییر کرده است. موضوع فلسفه دیگر تحلیل علل غایی و چرایی عالم نمی شود، بلکه تحلیل چگونگی "شدن" و تحقیق"نحوه تحقق یابی" عالم است؛ مثلا فلسفه غرب از آن فلسفه غایت انگارانه، یک تحول پارادایمی به فلسفه فیزیک داشته است. فلسفه فیزیک، ساحتی از عالم را تفسیر می کند که بتواند از آن، معادله به دست آورد تا از دل آن معادله، تغییر و تصرف در طبیعت به دست بیاید؛ یعنی شما بعد از فلسفه فیزیک نیوتنی می بینید که زیست شناسی، اقتصاد و روان شناسی، تابع فلسفه فیزیک هماهنگ می شوند. این هماهنگی به دلیل این بوده که فلسفه فیزیک در مقطعی از تاریخ به تکنولوژی کاربردی در اصل زندگی مردم ختم شده بود؛ به لحاظ تاریخی می توان گفت: در قرن ۱۷، انقلاب علمی توانسته بود قواعد فیزیک عالم را ترسیم کند که در نتیجه آن، در قرن ۱۸ انقلابی به بزرگی انقلاب صنعتی در اروپا رخ می دهد. در انقلاب صنعتی شاهدیم که "جیمز وات" موتور بخار را اختراع می کند؛ او براساس این تکنولوژی توانسته بود یک موتور بخار اختراع کند که در کشتی و قایق های بزرگ قابل استفاده بود. نقش یک قایق بر مبنای موتور بخار در زندگی اجتماعی آن مقطع از تاریخ بسیار موثر بود؛ کارآمدی های آن برای یک طیف تاجر و سرمایه گذار و نیز عموم مردم قابل توجه بوده است. فلسفه وقتی توانسته از حالت قواعد نظری، به یک نتیجه عملی برسد، حتماً حامی و اسپانسرهای مالی پیدا می کند که در تجارت بیاید، در روابط اقتصاد های بزرگ نقش موثر پیدا کند و این مبدأ سرمایه گذاری های کلان در بخش صنعت می شود.

می توان گفت: فلسفه مدرن در سه مقیاس بنیادی دچار تحول شده است؛ فلسفه در عصر مدرنیته با تغییر در «موضوع،متد،جهت گیری» حاکم بر خود، در یک نقطه ثقل مرکزی خاص قرار گرفته است. موتور متحرک مدرنیته، عقلانیت فلسفی است که در روند تکامل مدرنیته ارتقاء می پذیرد. اینطور نیست که سلسله مراحل فلسفه، تکامل فلسفه دکارت باشد، بلکه هرچه به طرف نیازمندی ها و شرایط جدید پیش می رود، فلسفه دچار تکامل هایی می شود تا این که به فلسفه پست مدرن ختم می گردد.


- فلسفه به مثابه ابزار سلطه تمدنی

سوال: متناظر با غرب، در فضای تمدن اسلامی آیا رابطه مطلوبی بین فلسفه اسلامی و مباحث تمدنی هست ؟

به نظر می رسد در روابط تمدن های کفر و ایمان، درگیری عامل رشد بوده است، هر تمدنی که ابزار غلبه داشته، خصوصاً برتری علم، توانسته در تمدن های دیگر تصرف کند؛ بنابراین تمدن ها در بسط نفوذ خودشان، نیاز به ابزار دارند، همانطور که اشاره کردیم، در غرب فلسفه صرفاً یک نظام توصیفی نبوده و تبدیل به ابزار شده است، البته نفوذ تمدنی ابتدا از طریق تکنولوژی اتفاق می افتد اما در ادامه و وقتی مناسبات به هم می ریزد، آن وقت مردم طالب می شوند تا منشاء تغییرات و پایگاه تکنولوژی را نیز بشناسند. بنابراین حضور تکنولوژی به یادگیری علوم مربوط به آن تکنولوژی منتهی می شود.


۲- ناکارآمدی فلسفه چرایی در تقابل با فلسفه شدن غربی

حال سوال اصلی این است که با این علوم و تکنولوژی جدید چطور می خواهیم کنار بیاییم؟! آیا می توانید بگویید که من به عنوان کشور اسلامی دارای فلسفه هستم، و این فلسفه می تواند چیستی و چرایی را جواب بدهد و در بخش تحلیل چگونگی و شدن عالم نیاز به تأسیس علوم ندارد؟! یعنی آیا من می توانم با فلسفه چرایی خودم - که می تواند مبدأ و غایت را ترسیم کند - تحولات را مدیریت کنم؟! این نوع نگاه هیچ وقت خودش را ملزم نمی کند که سراغ "فلسفه شدن" و "تأسیس علوم" برود. یعنی می گوید من این دست آوردها را در یک مبدأ و غایتی که به آن ملتزم هستم، مهار می کنم. چنین تفکر فلسفی که فکر می کند با فلسفه چرایی این محصولات و علوم را می تواند مهار کند، قطعاً هیچ الزامی در تغییر فلسفه نمی بیند! عملا رسالت فلسفه را خارج از این موضوع می خواند؛ یعنی فلسفه موجود، رسالت خودش را در حوزه ی تبیین شدن ها و تغییر عالم نمی بیند، اصلا موضوع فلسفه، تحلیل شدن و چگونگی نیست.

سوال: پس کسی که در نگاه فلسفی این گونه می اندیشد در واقع در نگاه تمدن اسلامی هیچ منزلتی برای فلسفه قائل نیست ؟

معتقدند براساس قرائتی که از فلسفه موجود داریم، این فلسفه، ضد علم نیست؛ می گوید من می توانم از این نگاه فلسفی به علوم جهت بدهم،؛ به تعبیر دیگر فلسفه موجود می گوید من می توانم روابط موضوعات را به شکل حلقات، به عنوان دانه های تسبیحی که به همدیگر ضمیمه شدند، ببینم؛ بدون این که در حوزه تخصصی هر دو ورود پیدا کنم. لذا فلسفه موجود نگاهش به دانش و تکنولوژی موجود از نوع نگاه سرپرستی و مدیریت نیست.


- ضعف مبنا منشا ناکارآمدی فلسفه موجود در تحلیل شدن

البته فلسفه موجود در دورانی کارآمد بوده، اما در حال حاضر با توجه به تغییر نیازهایی که ایجاد شده و در تقابل با فلسفه غرب، قدرت پاسخ گویی را ندارد که این ناشی از ضعف کاربرد فلسفه است. گاهی ضعف را از عناصر فلسفه می دانید، در حالیکه در فلسفه ضعف عنصری نداریم، شخصیت های حقیقی ای که متولی ترویج و به تعبیری تقریر فلسفه اند، آدم های استخوان داری هستند که قدرت فلسفی بالایی دارند؛ لذا ما نمی توانیم ضعف را از عنصر بدانیم.

هر دستگاه فلسفی، ظرفیتی دارد. این ظرفیت فلسفی (به عنوان یک معرفت بشری) برای مقطعی و در جهت نیازهایی تعریف شده است. البته این مقطع دوره اش تمام نشده ولی نیازها عوض شده، فرض کنید اگر فلسفه چرایی آمده بود تا به سوالهای نظری در باب خدا شناسی، نبوت و امامت پاسخ دهد در حال حاضر دیگر این مسائل نیاز اصلی جامعه موجود نیست. به تعبیری دغدغه های نظری و پاسخ های تئوریک و نظری در بحث کارآمدی دین در پاسخگویی به سوالات نظری نیست بلکه مسئله فلسفه امروز این است که چگونه در زندگی اجتماعی، فلسفه می تواند عدالت را برقرارکند؟ موضوعاتی که بتواند در مصاف با موضوعاتی که مدرنیته همراه با فلسفه اش حضور پیدا کرده بتواند هم آوردی داشته باشد. یعنی اگر فلسفه مدرن توانسته با ایجاد روابط و مناسبات خاصی، زندگی شما را از مدلی به مدل جدید تری ارتقاء بدهد و ادعای برقراری عدالت و امنیت را دارد و شاهد مدعایش تحلیل شدن است، احساس می شود فلسفه موجود ما، به لحاظ "ظرفیت مبنا" قدرت امتداد را ندارد.


- نگاه انتزاعی در فلسفه نظری نقطه مقابل نگاه سیستمی کارآمد در فلسفه مدرن

سوال: می شود به یک معنا بگوییم در واقع فلسفه ما از جهت مبادی نیز ناظر به مسئله امروز نیست؟

در دنیای مدرن دیگر نگاه فلسفه به عالم، نگاه کل نگرانه است، دیگر نگاه انتزاعی ارسطویی ندارد بلکه نگاه سیستمی وجود دارد؛ یعنی فلسفه موجود روابط و مناسبات مفاهیم کلی انتزاعی را می بیند، پس فلسفه نظری چون نگاهش به موضوعات به شکل انتزاعی عمل می کند وقتی می خواهد از منزلت نگاه کلی به متن عینیت جامعه تنزل پیدا کند به شکل تصرفی تنزل پیدا نمی کند، بلکه تنها می تواند رابطه کلی و مصداق را با موضوعات برقرار کند. به تعبیری رابطه کلی و جزئی است. و دیگر نمی تواند شیء را در وضعیت متغیر و یا متغیرهای درون شیء را با ضرایب فنی آن استخراج کند و در ادامه از ضرایب فنی، الگو و مدل تغییر را ایجاد کند تا به شما اجازه تصرف بدهد اگرچه چنین مدعایی را هم ندارد.


۳- ضرورت فلسفه شدن اسلامی

سوال: آیا فلسفه فرهنگستان می تواند در راستای تمدن سازی نقش ایفا کند؟

مرحوم استاد سید منیرالدین حسینی الهاشمی براساس دغدغه دین مدارانه ای که داشت به دنبال تحقق دین حداکثری در عرصه اجتماعی و تمدنی بوده است. ایشان می خواست، اسلام در مقام اقامه و سرپرستی اجتماعی موفق عمل کند، چرا که انقلاب اسلامی- بزرگترین انقلاب قرن بیستم- با موفقیت اتفاق افتاده و باید بتوانیم جلوی نفوذ دوباره مدرنیته را بگیریم. اما چگونه و از چه راهی؟

روشن است که مرحوم حسینی در یک چشم انداز کلان، از یک سو به فلسفه مدرن غربی و کارآمدی آن در عینیت و از سوی دیگر به وضعیت فلسفه موجود نظر داشته که چگونه می شود از فلسفه موجود پل و ارتباطی برقرار کرد تا بتواند با فلسفه مدرن هم آوردی کند؟ وقتی مرحوم حسینی مناسبات تمدن مدرن را تحلیل می کند، این احساس به او دست می دهد که فلسفه موجود نمی تواند در مصاف با تمدن غرب در بیاید.

سوال: یعنی به اسلامیت فلسفه نقد نداشتند؟

این مطلب نیاز به دقت بیشتری دارد. قطعاً فلسفه موجود صبغه اسلامی دارد، البته کافی نیست، فلسفه اسلامی به آن معنایی که تعبد در آن حضور داشته باشد و به تعبیری اسلام و دین به شکل متدیک در متن و مبنایش حضور داشته باشد به آن معنا ایشان قائل نبود که اسلامی شده است.

ببینید فلسفه مدرن کارآمد است، لکن عقلانیتی دارد که هیچ ریشه ای در مذهب ندارد. اگر فیلسوفی در جهان اسلام بخواهد کارآمدی فلسفه ای را تضمین کند و بخواهد نسبتش را با حقیقت وحی و دین حل کند، در عین حال عقلانیت بنیادین هم داشته باشد، فلسفه ای که این سه تا ویژگی را داشته باشد، یک دستاورد سنگین و تاریخی است که شما نمی توانید از یک فرد ۳۵ ساله با آن شرایط اجتماعی و سیاسی خاص انتظار داشته باشید. لذا مرحوم حسینی برای این که با فلسفه کاربردی مدرن به جنگ بیاید مدعی بود که: آن فلسفه به دلیل این که ریشه در دین ندارد و به دلیل این که کارآمدی در جهان مادی دارد و عقلانیتش هم عقلانیت بریده است برای ما کارگشا نیست. تمدن اسلام اگر نتواند در آینده، فلسفه ای تأسیس کند در مدرنیته منحل می شود.

سوال: رابطه فلسفه فرهنگستان با وحی چگونه است؟

فلسفه باید ذیل دین حرکت کند. البته حکومت وحی بر فلسفه را باید خوب تعریف کرد. نقطه ثقل فلسفه شدن، فلسفه تناسبات اراده است. تحلیل استاد حسینی این بود که فلسفه های مدرن، روابط انسان و جهان را تبیین کرده اند و این نسبت خاص بین انسان و محیط جهانی به تولید تکنولوژی منجر شده و تکنولوژی نیز ارزشها را ساخته، از این روست که توسط دنیای غرب، جبر تکنولوژیک بوجود آمده است. لذا مسئله را باید از تنظیم روابط بین انسانها شروع کرد؛ یعنی اول باید اخلاق بر تکنولوژی حاکم شود؛ باید اخلاق در روابط بین انسان ها تنظیم شود. اگر فلسفه توانست تناسبات بین اراده ها را حل کند آن گاه بر علوم تجربی نیز حاکم می شود. و از طریق علوم تجربی به علوم انسانی حاکم شود. لذا به نظر می رسد فلسفه شدن استاد حسینی، به تعبیری معادلات و تناسبات ریاضی و کمّی حاکم بر اراده هاست. معادلات فلسفه نظام ولایت وقتی می خواهد در یک فرایندی تنازل پیدا کند به معادلات کاربردی تبدیل می شود و سپس به برنامه ریزی اسلامی تبدیل می شود، لذا اینجاست که مسئله نسبت با وحی مطرح می شود.

مکانیزم گردش اراده ها در مقطع اول براساس یک مکانیزم تولی- ولایت حرکت می کند؛ یعنی اراده ها براساس مکانیزم تولی – ولایت، یک اراده برتر را می پذیرند که این پذیرش منشأ منتجه ای می شود که این منتجه رابطه بین ولایت اراده برتر و تصرف اراده های پایینتر در جامعه، طبیعت و ... را رقم می زند. دقیق تر بگویم، فلسفه ایشان، فلسفه حرکت و شدن است و مهمترین متغیرهای حرکت، متغیرهای اراده های حاکم بر حرکت می باشد، مکانیزم گردش حرکت ها و مدل حاکم بر حرکت ها براساس نگاه استاد حسینی، مدل نظام ولایت بود. اینجاست که فلسفه از آن نقطه شروعش - برخلاف فلسفه موجود - حق و باطل را می پذیرد؛ یعنی اراده ها براساس یک مکانیزم تولی و ولایت حرکت می کنند؛ یعنی امتداد حرکت اراده شما در سنجش شما حضور پیدا می کند و عقل نظری تان به همان عقل فلسفی متناظر با اراده، میل و ایمان خودتان منجر می شود و تا آخر ادامه پیدا می کند. پس فلسفه شدن، نقطه پیوند من با وحی را رقم می زند. اما آیا مناسبات تولی و ولایت هیچ قاعده ای را نمی پذیرد؟! برای پاسخ به این سوال استاد حسینی مکانیزم گردش اراده ها را براساس تولی و ولایت تفسیر می کند.

برای اینکه فرآیند نظام اراده ها بخواهد به تجسد اجتماعی و عینی برسد، لاجرم باید فرآیندی را طی کند؛ یعنی خود نظام اراده ها تا تبدیل به یک دستگاه سنجشی و مفهومی نشود، منجر به تصرف نمی شود. تمدن در واقع حاصل حضور نظام اراده ها در نظام تمثلات ماست که همان نظام سنجشی ماست بعد از آن نظام سنجشی نیز نظام تصرفی رخ خواهد داد.

استاد حسینی معتقد بود که حقیقت دینی باید به تمدن منتهی شود. تفسیرش از دین هم فراتر از تفسیرهای موجود بوده، نگاهش به دین، جنس و فصلی و از نوع انتزاعی نبود. وقتی دین را مورد تفسیر قرار می داد، می گفت: دین تناسبات حاکم بر جریان ولایت و تولی است. یعنی اولا دین تناسبات است و ثانیا دین یک جریان است. جریان دین وقتی می خواهد مورد فهم قرار بگیرد، باید تکامل پذیر باشد. یعنی فهم از دین اگر تکامل پذیر نباشد، نمی تواند با وضعیت موجود هم آوردی داشته باشد. پس فهم من از وحی دچار تغییر و تکامل است. اما فهم من چه سطوحی از دین و فهم را می پوشاند؟ استاد حسینی معتقد است که هندسه معرفت دینی سه محور دارد؛ «اخلاق ، کلام و فقه» که اگر این سه محور، با هم هماهنگ عمل نکنند، دین نمی تواند در تمدن جاری شود.


۴- ناکارآمدی فلسفه موجود در هماهنگی سه حوزه اخلاق، کلام و فقه

اما جامعیت تفقه یعنی چه؟! مگر تفقه موجود جامع نیست؟! استاد می گوید تفقه موجود به دلیل این که:
اولا روابط بین این سه لایه را از هم منسلخ کرده، یعنی فقه برای خودش قلمرویی دارد، اخلاق برای خودش قلمرویی دارد، روابط و داد و ستدی که باید بین اینها بشود اتفاق نیافتاده است.
ثانیا، واحد مطالعاتی هر کدام از این سه تخصص از سطح فردی بالاتر نیامده، یعنی واحد و موضوع مورد مطالعه در فقه، الهیات و همینطور در بحث اخلاق فرد می باشد.
ثالثا روش برخوردشان با موضوعات و مطالعه عالم به یک شکل انتزاعی است؛ یعنی وقتی با مسئله برخورد می کنند، نظام نمی بینند، چه فقه، چه الهیات و چه اخلاق. آسیب های فقه، اخلاق و کلام موجود عملا باعث شده که ما تفقه مان تکامل پذیر نباشد، این نیز برمی گردد به منطق حاکم بر تفقه، یعنی وقتی فقاهت فقیه در حوزه فقهی و منطق استنباطش تکامل پذیر نباشد، نمی تواند به احکام جدیدی منجر شود؛ لذا اگر شما منطق تفقه را ارتقاء بدهید، می توانید انتظار داشته باشید که فقه تان اجتماعی باشد.

چنین تفقهی از طرفی باید بتواند نسبت به مقطع معادله سازی - که حوزه علوم تجربی و اجتماعی است - کارآمد باشد؛ یعنی حد اولیه معادله سازی را تعیین کند و از طرف دیگر نیز باید ریشه در وحی داشته باشد که حجیت، یعنی حجیت تفقه را به لحاظ منطق و احکامش ببیند. به تعبیر دیگر این فلسفه وقتی می خواهد منطقش را تعمیم بدهد باید بتواند مقنن بودن، قاعده مندی و تفاهمِ مسئله تعبد را در همه لایه های تفقه به نحو منطقی حل کند؛ فلسفه اگر نتواند از این سه معبر عبور کند، نمی تواند حد اولیه معادله سازی را در فهم دینی یا تفقه دینی درست کند؛ یعنی اگر نتواند ارتباط معادله سازی را با فهم دینی به حجیت رسیده، برقرار کند، اسلامیت معادلات زیر سوال می رود و اگر نتواند معادله را به برنامه ریزی برساند، این معادله سازی ناکارآمد خواهد بود.

با تشکر و درخواست امید روز افزون در پیشرفت علمی حضرت عالی از خداوند منان
 
Share/Save/Bookmark